جثه و قامت بسیار کوچکی داشت و تازه پشت لبش سبز شده بود اما در تصمیمی که گرفته بود بسیار مصمم بود برای همین هم یک روز بیخبر کولهاش را میبندد و عازم جبهه میشود با همان سن و سال کمش چیزهایی تجربه کرده است که به قول خودش شاید اگر هرگز به جبهه نمیرفت نمیتوانست طعم ذرهای از آنها را تا پایان عمرش بچشد.
او که برای مدتی بیسیمچی شهید کاوه بود هنوز هم بعد از گذشت سالها این فرمانده نامی خراسان را الگوی خود میداند و همین الگو باعث شد تا برای دفاع از اعتقاداتی که دارد با حمله داعشیها به حرمین شریفین راهی سوریه شود.
مهدی اسحاقی متولد مشهد است اما دوران کودکی را به خاطر شغل پدر ساکن تهران بوده است، اوایل انقلاب دوباره به مشهد باز میگردند و ساکن محله مشهد قلی میشوند. از همان زمان تاکنون در همین محله حضور داشته است.
در ابتدای انقلاب تنها 10سال داشت اما تمام هیاهو و حال و هوای محله را کامل به خاطر دارد از اینکه چگونه مردم کِشش به انقلاب داشتند و با آغاز جنگ تحمیلی همین مردم و جوانان دست روی دست نگذاشتند و از پیر و جوان راهی جبهه شدند، همین حال و هوا هم باعث میشود تا در 14 سالگی تصمیم بگیرد مانند پدرش برای دفاع از خاک وطن راهی مرزهای غربی کشور شود اما برای رسیدن به هدفش راهی سخت پیشِ رویش قرار داشته است.
اواخر سال 61 بود و دو سالی از جنگ میگذشت، فضای کوچه و خیابان طوری بود که هر وقت مهدی از خانه خارج میشد از اهالی میشنید که یکی از همسایهها و هممحلهایها عازم جبهه شده است، همینطور هر وقت که با دوستانش برای اقامه نماز به مسجد میرفت افرادی را میدید که در حال ثبت نام داوطلبان بودند، دیدن این صحنهها باعث میشد تا دلش پر بکشد که ساکی به دست بگیرد مانند بقیه اهالی محله برای دفاع از خاک و وطنش پا در میدان جنگ بگذارد اما هر بار که برای ثبتنام پیشقدم میشد تنها جوابی که میشنید این بود که سن قانونی ندارد و امکانش نیست!
راننده برای بنزین زدن پیاده میشود، اینجاست که مهدی فکری به سرش میزند و همراه با پسر بچه دیگر از ماشین پیاده میشوند و فرار میکنند. با پرس و جو دوباره خودشان را به پادگان بجنورد میرسانند
مدت زمانی از اعزام پدرش به جبهه میگذشت و این در حالی بود که مهدی فرزند اول خانواده بود، مادرش علاقه زیادی به رفتن او به جبهه نشان نمیداد و همیشه میگفت بگذار پدرت بازگردد بعد تصمیم بگیر! اما مهدی که توان صبر کردن نداشت با دست بردن در شناسنامهاش به یکی از مکانهای اعزام مراجعه میکند و برای دوره آموزشی به پادگان بجنورد فرستاده میشود.
صبح زود بدون اینکه حرفی به مادرش بزند ساک کوچک دستی برمیدارد و همراه بقیه داوطلبان با اتوبوس به سمت بجنورد حرکت میکند اما همین که به پادگان بجنورد میرسد تا چهره و جثه او را میبینند به سن مهدی شک میکنند و به راننده اتوبوس میگویند او را به همان مکانی که سوار کرده بازگرداند، مهدی که چارهای نداشته به اجبار سوار اتوبوس میشود و میبیند فرد دیگری نیز به خاطر سن و سال کمش با چهرهای عصبانی در کنار پنجره نشسته است.
هر دو تا میدان شهر آرام و بیصدا نشسته بودند تا اینکه راننده برای بنزین زدن پیاده میشود، اینجاست که مهدی فکری به سرش میزند و همراه با پسر بچه دیگر از ماشین پیاده میشوند و فرار میکنند. با پرس و جو دوباره خودشان را به پادگان بجنورد میرسانند و با استفاده از تاریکی شب و با رد شدن از سیمهای خاردار بیخبر از اینکه این پادگان، اسرای عراقی را نیز نگهداری میکند، وارد پادگان میشوند.
با طلوع خورشید نیروهای اعزامی روز گذشته در حیاط پادگان به خط میشوند، مهدی و دوست جدیدش نیز همراه با بقیه در صف میایستند، آنها که خبر نداشتند روز قبل به وسیله فرمانده پادگان آمارگیری انجام شده است و امروز برای شروع آموزش لباس رزم به افراد داده میشود، خوشحال از اینکه توانستهاند خودشان را در جمعیت جا دهند منتظر میمانند اما زمانی که یکی از نیروهای پادگان افراد را شمارش میکند، حضور آنها لو میرود، دوباره تصمیم به بازگرداندن آنها به مشهد گرفته میشود اما شور و شوق مهدی باعث میشود تا بعد از چند ساعت پرسوجو و برنامهریزی که چه کسی آن دو را بازگرداند، نظر فرمانده به ماندن آنها تغییر پیدا کند.
16 روز از دوره آموزشی میگذرد، در این مدت مهدی هیچ خبری از وضعیت خودش به خانواده نداده است. مادر او که بسیار نگران بود به هر دری میزند تا خبری از او بیابد تا اینکه مهدی به مشهد بازمیگردد.
این بازگشت همزمان با تمام شدن مأموریت پدرش در جبهه میشود و هنوز چند ساعتی از آمدنش به مشهد و کنار مادر نگذشته بود که با شنیدن خبر بازگشت پدر از ترس به مسجد محله پناه میبرد: «دو ساعتی بود که گوشه مسجد نشسته بودم و همانطور که در حال خودم بودم و چشمهایم را بسته بودم دستی به شانهام خورد و پدرم را دیدم، ابتدا از ترس خشک شدم اما بعد همراه او به خانه برگشتم. اول کمی به من تشر زد که چرا در نبود او بیخبر مادرم را ترک کردهام اما بعد آرام شد، راستش را بخواهید بعد که به این موضوع فکر کردم حق را به پدر و مادرم میدادم نباید 16 روز آنها را بیخبر میگذاشتم.»
چند ماه بعد دوره آموزشی در مشهد برگزار میشود. مهدی اینبار با اطلاع خانواده در این دورهها شرکت میکند. آنجا برای اولین بار نام فرماندهای را میشنود که همه از شجاعت او حرف میزنند. با وجودی که مهدی تاکنون این فرمانده را از نزدیک ندیده است اما با تعریفهایی که شنیده شیفته «محمود کاوه» میشود. دوره آموزشی تمام میشود و مهدی درست قبل از عملیات والفجر 2 برای اعزام به جبهه ثبتنام میکند، روز اعزام به ورزشگاه تختی میرود تا همراه با 27 نفر دیگر راهی غرب کشور شود.
در قطار با مرد جوانی همکوپهای میشود که بسیار خوشرو بود و کار سرکشی و بررسی امور بچهها را به عهده داشت. مهدی که از مهربانی و دلسوزی مرد جوان بسیار خوشش آمده بود، اسم او را میپرسد و جوابی که میشنود محمود است، در طول مسیر مهدی مرتب برای محمود از فرمانده کاوه صحبت میکند و میگوید بسیار دوست دارد تا فرمانده را از نزدیک ببیند و بپرسد که این شجاعت را از کجا آورده است که به تنهایی به دل دشمن میزند و نقشههای آنها را نقش بر آب میکند، حتی چند باری از محمود میپرسد که آیا او نیز دوست دارد همراه مهدی با فرمانده کاوه باشد و به نظرش برای رسیدن به هدفش باید چه کار کند؟
محمود که شور و شوق مهدی را میبیند از او سؤال میکند که میخواهی در کنار فرمانده کاوه چه کاری انجام دهی؟ آیا کار خاصی از دست تو برمیآید؟ مهدی نیز در جواب میگوید: «شاید نتوانم از او دفاع کنم اما میتوانم بیسیمچی فرمانده کاوه باشم چون دوره آن را گذراندهام.»
شاید نتوانم از او دفاع کنم اما میتوانم بیسیمچی فرمانده کاوه باشم چون دوره آن را گذراندهام
یک روز و نصفی از سفر آنها میگذرد تا اینکه به قرارگاه پیرانشهر میرسند و تازه مهدی متوجه میشود که محمود همان فرمانده کاوه است: «ابتدا بسیار جا خوردم اما با فکر کردن به رفتار شهید کاوه در طول سفر که تا چه اندازه خاکی و بسیجی بود بیشتر از قبل شیفته او شدم و خواستم هر طور که شده همراه او باشم اما چند روز اولی که در قرارگاه بودیم تا یک سری آموزش درباره منطقه ببینیم خبری از شهید کاوه نبود.»
روزی یکی از برادران بسیجی، مهدی را صدا میکند و میپرسد که تو بیسیمچی هستی؟ او نیز در جواب میگوید دوره مقدماتی را آموزش دیدهام و اینگونه میشود که دوره پیشرفته آن را در دو هفته یاد میگیرد و چند روز بعد موقع اقامه نماز مغرب حاج محمود به قرارگاه بازمیگردد و بعد از نماز مهدی را صدا میکند و با لبخندی که بر لب داشته میگوید: آنچه که میخواستی خدا برایت درست کرد.
مهدی با شنیدن این حرف از خوشحالی در جای خود بند نمیشد و از روز بعد به عنوان بیسیمچی فرمانده محمود کاوه برای عملیات والفجر آماده میشود: «کنار شهید کاوه بودن آرزوی من بود که حالا به آن رسیده بودم، در تمام عملیات و همچنین در سردشت کنار فرمانده شهید بودم و از او درسهایی گرفتم که شاید اگر سالها میگذشت نمیتوانستم اینگونه درس زندگی یاد بگیرم.»
او درباره شخصیت شهید کاوه بیان میکند:«حاج محمود همیشه خودش را بسیجی میدانست تا فرمانده! شجاعت و صلابتی که در کارش داشت زبانزد همه بود، شاید بتوان گفت خصلت خوب فرمانده ارتباط خوب او با کُردهای کردستان بود و با همکاری همانها توانست عملیات والفجر 4 را در خاک عراق انجام دهد.»
وی میافزاید:«کومله و منافقین در کردستان ساکن شده بودند و برای آشوب از هیچ کاری دریغ نمیکردند اما همین کوملهها و منافقین از شهید کاوه که جوانی کم سن و سال بود، به شدت میترسیدند. یکی از علتهای این ترس شجاعت حاج محمود بود، منافقین وقتی میدیدند که فرماندههای خودشان با چند نفر محافظ رفت و آمد میکنند در صورتی که شهید کاوه بسیاری از مواقع به تنهایی برای شناسایی میرفت و حاضر نبود جان کسی را به خطر بیندازد بیشتر از او میترسیدند.»
جو کردستان در آن زمان بسیار ناآرام بود و بسیار شنیدهایم که بسیجیها را سر میبریدند، او در اینباره عنوان میکند:«ناامنی به حدی زیاد بود که از ساعت 3 ظهر حق نداشتیم از مقر بیرون برویم چون کوملهها در جاده کمین میزدند، حتی زنان اسلحه را در لباسهای بلند و گشادی که میپوشیدند پنهان میکردند و بچهها را به گلوله میبستند. از صبح تا ظهر امن بود چون ارتش نیروی تأمین جاده میگذاشت اما همین که هوا رو به تاریکی میرفت موضوع فرق میکرد تا اینکه کم کم شهید کاوه امنیت را به منطقه آورد.»
وی تأکید میکند:«قاطعیت شهید کاوه باعث ایجاد این امنیت شد. روستاهای زیادی در دامنه کوههای کردستان با فاصله کم از یکدیگر وجود دارد و کوملهها در روستاها کمین میکردند اما شهید کاوه با برخورد قاطع خود و تاکتیکهایی که داشت توانست کردستان را دوباره امن کند.»
مهدی چون از طرف بسیج اعزام شده بود با تمام شدن دوره مأموریت خود بهرغم میل باطنیاش به مشهد بازمیگردد و بعد از مدتی دوباره اعزام میشود اما این بار به عنوان خدمه دوشیکاچی به جزیره مجنون میرود. به اینجای مصاحبه که میرسد چهرهاش در هم میرود و میگوید:« همان مدت 2 ماه را همراه حاج محمود بودم اما همان مدت کوتاه هم برای من کافی بود تا اخلاق و منش او را الگوی خودم کنم.»
شهید کاوه با برخورد قاطع خود و تاکتیکهایی که داشت توانست کردستان را دوباره امن کند
دستی به محاسنش میکشد و ادامه میدهد:«عملیات کربلای 2 با هدف بازپسگیری ارتفاعات حاج عمران انجام شد و بسیاری از بچههای مشهد در این عملیات شهید شدند، این ارتفاعات منطقه استراتژیک برای ایران محسوب میشد اما کاوه در همین عملیات به شهادت رسید.
به خاطر دارم زمانی که خبر شهادت فرمانده را شنیدم چند ساعتی حال خودم را نمیفهمیدم آنقدر با بچهها گریه کرده بودیم که چشمهایمان دیگر باز نمیشد و همراه پیکر فرمانده به مشهد بازگشتم تا در مراسم خاکسپاری حضور داشته باشم.»
او بعد از عملیات بدر به مشهد بازمیگردد و دوباره سال 65 برای عملیات کربلای 4 و 5 داوطلبانه اعزام میشود: «جزو نیروهایی بودیم که پایان عملیات کربلای 4 وارد میدان شدیم اما زمانی که پل اتصالی بین ما به وسیله عراقیها منهدم شد، متوجه شدیم که عملیات لو رفته است و دستور عقبنشینی داده شد اما درست 14 روز بعد زمانی که عراقیها تصور نمیکردند ایران عملیات جدیدی را از همان نقطه بخواهد آغاز کند، عملیات کربلای 5 را انجام دادیم.»
آلبومی که در مقابلش وجود دارد، ورق میزند و اشاره به عکسی میکند که جوانی در زیر تابلو 5 کیلومتر به بصره ایستاده است:«این عکس من است که در آن زمان گرفتهام به خاطر دارم در این عملیات منطقه خیلی وسیعی را آزاد کردیم و پا در خاک عراق گذاشتیم البته جنازههای رزمندگانی که در کربلای 4 به شهادت رسیده بودند نیز به عقب بازگرداندیم.»
از شبهای عملیات و حال و هوای جبهه اینگونه تعریف میکند:«چیزی به عنوان ترس برای بچهها وجود نداشت، هر زمان برای نماز شب بیدار میشدم میدیدم که تعدادی از بچهها مشغول خواندن نماز و دعا هستند، ایمان و اراده رزمندهها آنقدر زیاد بود که از آتش خمپاره نمیترسیدند.
در حقیقت باید این طور بگویم که وقتی فردی میترسد که جانش برای او عزیز باشد اما کسی که برای شهادت آمده دیگر ترس برایش معنا ندارد . در تمام این مدت ندیدم کسی که فرمانده است خودش را از بچههای رزمنده بالاتر بداند.»
بعد از مرتب کردن پتوها یک لیوان چای در شیشه خالی مربا به من داد و گفت چکار داری؟ گفتم با فرمانده برونسی کار دارم گفت خودم هستم کارت را بگو!
لبخندی میزند و ادامه میدهد:«به خاطر دارم به لشکر 5 نصر رفته بودم و باید به چادر فرماندهی میرفتم و خودم را معرفی میکردم زمانی که وارد چادر شدم دیدم جوانی در حال جارو کردن است و پتوها را میتکاند تا من را دید گفت سر پتو را بگیر! با خودم گفتم عجب آدمی است هنوز از راه نرسیدهام دارد امر و نهی میکند، بعد از مرتب کردن پتوها یک لیوان چای در شیشه خالی مربا به من داد و گفت چکار داری؟ گفتم با فرمانده برونسی کار دارم گفت خودم هستم کارت را بگو!»
زمانی که از او میخواهیم تا خاطرهای برایمان تعریف کند با کمی مکث از خاطرهای میگوید که هیچگاه از ذهنش بیروننمیرود:«عملیات کربلای 5 نزدیک بصره بودیم که در جزیره ماهی محاصره شدیم، به خاطر حجم آتش سنگین دشمن نماز صبح را نشسته خواندیم. یکی از بچهها که محمد نام داشت و امدادگر بود از قدمگاه نیشابور آمده بود.
با هم خیلی رفیق شده بودیم، زمانی که شدت تیربار دشمن زیاد شد رو به محمد کردم و با شوخی و خنده گفتم اگر من مجروح شدم نباید با بقیه کار داشته باشی باید اول من را به پشت خط برسانی، همان ساعتهای اولیه درگیری در کانالی که نشسته بودیم، خمپاره شصتی اصابت کرد و یکباره متوجه شدم که محمد نیست، چند مرتبه او را صدا کردم تا اینکه دیدم از شدت موج خمپاره، بالای کانال افتاده است.
زمانی که او را به داخل کانال کشیدم دیدم دو پای او کامل سوخته و یکی از پاهایش قطع شده است. با ترس و وحشت پرسیدم محمد درد نداری؟ دیدم میخندد و میگوید نه! همراه با یکی از بچهها برانکاردی پیدا کردیم تا محمد را پشت خط ببریم.
چون در نخلستان قرار داشتیم تمام منطقه کانالهایی بود که باید از آن میگذشتیم و در داخل این کانالها پر بود از جنازه! اما چارهای نبود در ورودی کانال برانکارد را هل میدادیم و سپس خودمان به داخل کانال شیرجه میزدیم گاهی محمد از روی برانکارد میافتد که دوباره او را میگذاشتیم و به مسیرمان ادامه میدادیم.»
ادامه میدهد:«در مسیر رفت عملیات چند خانه گِلی را دیده بودم و میدانستم با رسیدن به این خانهها تا حدودی به نقطه امن رسیدهایم اما دو، سه متری که به خانه گلی مانده بود تیری به بازوی همراهی ما اصابت کرد و او دیگر نمیتوانست برای بردن محمد کمک کند و به دنبال نیروی کمکی رفت.
مدتی که گذشت و از او خبری نشد به محمد گفتم که نمیتوانم او را به تنهایی ببرم، مقداری شکلات و یک قمقمه آب برای او گذاشتم و دنبال کمک رفتم، کمی جلوتر 6 رزمنده را دیدم و وقتی موضوع را گفتم جواب دادند که عراق از این قسمت دارد پاتک میزند و آنها نمیتوانند مقر خود را ترک کنند.
به هر زحمتی بود خودم را به خانههای گلی رساندم اما داخل آنها پر از جنازه شهدا بود. با دیدن این صحنه بغض راه گلویم را بسته بود که یک نفر در پتوی لوله شده نظرم را جلب کرد با باز کردن پتو محمد را دیدم و متوجه شدم که تعدادی از رزمندهها او را به عقب آوردهاند مدتی کنار محمد ماندم و بعد دوباره تصمیم گرفتم برای کمک به عقب بروم اما اینبار محمد اشکی ریخت و گفت خواب شهادتش را در همین نقطه دیده است اینکه با تیر خلاص یک عراقی شهید میشود.»
مهدی نگاهش را به زمین میدوزد. بغض راه گلویش را میبندد. چند دقیقهای او را به حال خود رها میکنیم، با صدایی بسیار آهسته که به زحمت به گوش میرسد، پی حرفش را میگیرد:« او را دلداری دادم و گفتم اینطور نمیشود خیلی فوری برمیگردم، به پشت خط که رسیدم رزمندگان اصفهانی را دیدم فرمانده آنها وضعیت و موقعیت را از من سؤال کرد و در ادامه گفت که آیا میتوانم راهنمای آنها در مسیر باشم که تأیید کردم اما همین زمان خمپارهای به زمین خورد و بیهوش شدم.
دوباره تصمیم گرفتم برای کمک به عقب بروم اما اینبار محمد اشکی ریخت و گفت خواب شهادتش را در همین نقطه دیده است اینکه با تیر خلاص یک عراقی شهید میشود
بعد از به هوش آمدن من را به اهواز و سپس به مشهد منتقل کردند، مدتی که در بیمارستان قائم بستری بودم متوجه شدم اسم محمد در فهرست است. به هر زحمتی بود به معراج شهدا رفتم تا با او خداحافظی کنم و آنجا متوجه تیر خلاص و به حقیقت پیوستن خواب او شدم. »
مهدی بعد از بهبود به کمیته میرود و آموزشهای لازم را در تهران میگذراند و سپس به پاسگاه 17 شهریور تایباد منتقل میشود اما مدتی نمیگذرد که خبر از عملیات مرصاد میرسد:«تمام نیروهای کمیته در قالب لشکر روحالله نیروهای خود را فرستاده بودند به طوری که وقتی ما از تایباد به باختران رسیدیم آنقدر نیرو از سراسر کشور آمده بود که ما وارد عملیات نشدیم و پس از پایان عملیات بود که بازگشتیم.»
بعد از ادغام کمیته، ژاندارمری و شهربانی در قالب نیروی انتظامی؛ به سپاه میرود. او که در دوران نوجوانی شاگرد تراشکاری بود و آشنایی با کار صنعتی داشت، احساس میکند اکنون دیگر کشور به سازندگی نیاز دارد بنابراین تصمیم میگیرد تا وارد کار صنعتی شود:« ابتدا کارم را در فضای کوچکی شروع کردم و همیشه به دنبال ایجاد نوآوری بودم چون این باور را داشتم که با خودباوری میتوانیم بسیاری از محصولات صنعتی را که در دهه 70 از کشورهای غربی وارد میکنیم در کشور خودمان تولید و روانه بازار کنیم.»
پاو که بعد از مدتی تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی صنایع ادامه میدهد، با فکر و ایدههایی که داشته میتواند گیربکس فلت روم کمباین تولید کند:«شرکتی در تبریز بود که برای بومیسازی قطعات خود از صنعتگران کشور دعوت کرده بود و در جلسهای با صنعتگران مطرح کرد که تعدادی از قطعات وارداتی در داخل کشور ساخته شود و از طرفی گفته شد که گیربکس این کمباین امکان ساخت ندارد و فقط وارد میشود اما من با دیدن گیربکس از نزدیک، گفتم که میتوانم در مشهد آن را تولید کنم.
شرکت تبریزی که تعجب کرده بود گفت در صورت تولید باید کشور سازنده یعنی آلمان آن را تأیید کند که همین طور هم شد و بعد از چند بار ارسال گیربکس تولیدی به آلمان، تولید ما مورد تأیید شرکت آلمانی قرار گرفت.»
همچنین در دهه 70 که باتری ماشین در کشور بسیار کم بود و شرکتهای باتری بسیار کمی در کشور وجود داشت، اسحاقی به عنوان اولین سازنده خطوط باتری در کشور فعالیت میکرد و در ادامه ماشینآلات کارخانه سیمان را ساخت، همین ایدههای جدید او و تیمی که در کنار خود تشکیل داد باعث شد تا در سال 90 به عنوان کارآفرین برتر کشور معرفی شود.
او که پس از دفاع مقدس درگیر زندگی شخصی و کار صنعتی خود بود از زمانی که داعش به حرمین اهانت میکند به ویژه موقعی که خبر خراب کردن حرم امام هادی (ع) به گوشش میرسد، قلبش میشکند و نمیتواند این اهانت را تاب بیاورد بنابراین از هر طریقی اقدام میکند تا بلکه بتواند به عراق برود اما هر بار با در بسته مواجه میشود تا اینکه یاد یکی از دوستان عراقی خودش میافتد و با او تماس برقرار میکند و بالاخره میتواند راهی نجف شود.
داوطلب میشود زمانی که از او میپرسند چه کاری بلد است جواب میدهد هر کاری، از برقکاری و تأسیسات گرفته تا حتی بنایی نیز میتواند انجام دهد و اینگونه میشود که مدتی را مشغول به کار تعمیر و تأسیسات حرم امام علی(ع) میشود اما یک ماه مانده به اربعین متوجه میشود که مدت روادید او تمام شده است و باید به کشور بازگردد:«بلیت پرواز نجف به مشهد را خریداری کردم و زمانی که به مشهد رسیدم سریع به دنبال کارهای تمدید روادید رفتم و سپس به فرودگاه بازگشتم و دوباره راهی نجف شدم حتی برای ساعتی هم به خانه نرفتم.»
این بار که به نجف بازمیگردد با بچههای حشد شعبی عراق آشنا میشود و سپس برای دفاع از حرمین شریفین به سوریه میرود:«زمانی که به عنوان مدافع حرم به سوریه رفتم هنوز حلب آزاد نشده بود و از همان موقع تا الان دو، سه ماهی را در سوریه هستم و یک ماه به مشهد برمیگردم اما در همین یک ماه هم روزشماری میکنم تا دوباره بازگردم.»